حکایت بازرگان و قاضی خیانت کار: در دوران سلطنت سلطان غزنوى مردى بازرگان از سرزمين آذربايجان روانهٔ هندوستان شد و چون به شهر غزنين رسيد آب و هواى آنجا را پسنديد و قصد اقامت کرد و در بازار حجرهاى گرفت و مشغول تجارت شد.
حکایت همسر زیبای بازرگان و قاضی خیانتکار
در دوران سلطنت سلطان غزنوى مردى بازرگان از سرزمين آذربايجان روانهٔ هندوستان شد و چون به شهر غزنين رسيد آب و هواى آنجا را پسنديد و قصد اقامت کرد و در بازار حجرهاى گرفت و مشغول تجارت شد.
آن بازرگان به قدرى به کار خود وارد بود که طولى نکشيد از داد و ستدى که مىکرد سرمايه زيادى فراهم آورد.
چون تنها بود تصميم به ازدواج گرفت و دختر يکى از تجار شهر را به همسرى اختيار کرد.
روز به روز بر اهميّت و اعتبار او افزوده شد، بهطورى که در زمره معروفترين بازرگانان شهر قرار گرفت و با هندوستان به مبادله کالاى تجارى پرداخت.
پس از چندى به هوس افتاد که از نزديک با تجار هندى آشنا شود. ولى تنها نگرانى وى دورى از همسرش بود و از طرفى شخص طرف اعتمادى نداشت که زنش را به دست او بسپارد. از اين رو مسافرت خود را به عقب انداخت تا شايد بتواند فکرى به حال همسرش بکند.
روزى به فکرش رسيد که چطور است زنش را به دست قاضى شهر غرنين که در امانت و صداقت مشهور مىباشد بسپارد و با خيال آسوده به هند سفر کند.
به اين نيّت به خانهٔ قاضى رفت و پس از اداء احترام گفت:
– ‘اى مرد خدا و اى آيت صداقت و درستکاري، کمترين بندهٔ شما که از بازرگانان سرشناس هستم قصد سفر هندوستان کردهام و چون همسر جوان و زيبائى دارم مىترسم او را تنها بگذارم و ضمناً چون غريب هستم و کسى را هم ندارم که عيالم را بهدست او بسپارم تا از وى مواظبت کند، نظر به اينکه شهرت آن جناب را شنيدهام، خواستم اجازه فرمائيد در مدت غيبت من زير سايه مبارک باشد تا من با خيال آسوده به اين سفر دور و دراز اقدام کنم.’
قاضى بىدرنگ خواهش بازرگان را پذيرفت و قرار شد پس از فراهم شدن وسايل سفر، همسرش را به دست قاضى بسپارد. چند روز بعد مبلغى پول در اختيار همسرش گذاشت تا در مدت غيبت او بتواند هر چه لازم دارد تهيه کند. سپس او را به خانهٔ قاضى برد و بهدست قاضى سپرد و با چشمى گريان و دلى بريان از او خداحافظى کرد و به سوى کشور هند عزيمت نمود.
زن بازرگان که بسيار صاحب جمال بود، در اتاق مخصوصى که قاضى در اختيارش گذاشته بود تمام اوقات خود را به عبادت و نيايش به درگاه خدا مىگذارنيد. تا آنکه روزى قاضى پرهيزکار احساس کرد که سخت شيفته و فريفتهٔ جمال دلآراى زن بازرگان گشته و از اينکه چنين زنى نصيب بازرگان غريبى شده بسيار ناراحت بود.
قاضى در صدد برآمد که افکار درونى خود را براى زن بازرگان بيان کند ولى حضور همسر خودش در خانه مانع بزرگى محسوب مىشد.
از قضا روزى همسر قاضى براى انجام کارى از خانه بيرون رفت و قاضى هم هر يک از خدمتکاران را به بهانهاى از خانه بيرون فرستاد و جز زن بازرگان کسى در منزل قاضى باقى نماند.
قاضى که اسير هواى نفس و هوسهاى شيطانى خود شده بود، سرزده به اتاق زن جوان داخل شد و چفت در را از پشت انداخت و به زن بازرگان گفت: ‘اى خانم با تقوا، لابد از شهرت من در پاکدامنى و صداقت خبردارى و مىدانى که هيچچيزى نمىتواند مرا از راه راست منحرف سازد. پس به چه دليل تا اين حد از من دورى مىکنى و کناره مىگيري؟ چرا از من وحشت داري؟ من که قصد بدى نسبت به شما ندارم.’
زن بازرگان که از ورود نا بههنگام قاضى سخت ترسيده بود اندکى احساس آرامش نمود. قاضى به سخنان خود ادامه داد و گفت: ‘مىدانم که اين موضوع برخلاف شرع است که شخص از ميهمان خود تقاضاى لطف و محبت نمايد ولى از آنجائى که سرکار فعلاً به اين خانه تعلق داريد و من شخصاً مرهون محبتهاى شما هستم و در حقيقت احساس گرسنگى عجيبى مىکنم ميل دارم زحمت کشيده کمى خوراکى برايم بياوريد.’
همسر بازرگان با حجب و حياى فراوان به قصد آوردن غذا به اتاق ديگر رفت و پس از چند دقيقه، سينى تميزى پر از خوراکى مقابل قاضى نهاد و خود در گوشه ايستاد. قاضى بدجنس براى نقشهٔ شيطانى خود فکر همه چيز را کرده و براى انجام مقصود پليد خويش داروى بيهوشى همراه آورده بود تا در غذا ريخته و همسر بازرگان را بيهوش کند، به آن زن جوان پيشنهاد کرد تا در خوردن غذا با او همکاى نمايد و گفت:
‘مگر نشنيدهايد کسى که تنها غذا مىخورد هم سفره شيطان مىباشد پس اگر لطف فرموده، با من در اين غذا شريک شويد مرا از شر شيطان رها ساختهايد.’ زن جوان که اين مطلب را شنيد پيش رفت تا در آن خوراک با قاضى همراهى کند، قاضى بدجنس از يک لحظه غفلت آن زن که مىخواست خود را بپوشاند، استفاده کرد و در يک طرف ظرف داروى بيهوشى ريخت.
زن، بىخبر از همه جا، پس از خوردن چند لقمه بيهموش بر زمين افتاد.
ناگهان سر و صداى زيادى از خارج به گوش رسيد و قاضى سراسيمه شد و براى پنهان کردن همسر بازرگان به دست و پا افتاد تا کسى متوجه نيرنگ او نشود. عاقبت به ياد سرداب قديمى افتاد و به عجله زن بازرگان را به دوش کشيد و او را به درون سرداب برد و مخفى ساخت.
وقتى به حياط آمد متوجه شد که همسرش از بيرون برگشته است. با لحنى تند و عصبانى به او پرخاش کرد و گفت: ‘چرا از خانه بيرون رفتى و مرا تنها گذاشتي؟’
همسر قاضى جواب داد: ‘خانه خالى نبود بلکه همسر بازرگان در اتاق خود مشغول نماز و عبادت بود!’ا
قاضى گفت: ‘ولى مدتى است که من آمدهام و کسى را نديدم، چقدر من سادهلوح و احمق هستم که مردم ناشناس را به خانهٔ خود مىپذيرم و به آنها اعتماد مىکنم. قطعاً آن زن اشياء گرانبهاء را برداشته و فرار کرده است چون هر چه سر و صدا کردم کسى جوابم را نداد.’
همسر قاضى از اين سخن شوهر سخت برآشفته و پريشان شد ولى با خود گفت: ‘آن زن بيچاره در اين مدت که در خانهٔ ما بود کوچکترين خطائى نکرد و پيوسته به دعا و نماز مشغول بود، چطور ممکن است با آن شوهر متمولى که دارد مرتکب دزدى شود؟!’
از قضا در همان ساعت مرد بازرگان از سفر هندوستان برگشت و يکسر به دنبال همسرش به خانهٔ قاضى رفت و سراغ او را گرفت. قاضى به آن مرد بازرگان گفت که: ‘همسرت بدون خبر از اينجا رفته و من نمىدانم فعلاً کجا است؟’
مرد بازرگان با تعجب بسيار خنديد و به قاضى گفت: ‘اگر از گفتن اين سخنان قصد شوخى داريد بدانيد که من بسيار خسته هستم و فعلاً حوصلهٔ شوخى کردن ندارم لطفاً زنم را صدا بزنيد تا همراه خود به خانه ببرم.’
قاضى با لحن جدى گفت: ‘اى مرد محترم، به هيچوجه قصد شوخى ندارم بلکه آنچه گفتم عين حقيقت است و همسر شما بدون خبر و خداحافظى گذاشته و رفته.
مرد بازرگان گفت: ‘حضرت قاضى من همسرم را خيلى خوب مىشناسم و مىدانم که غير از اينجا و خانهٔ خودم جائى ندارد که برود و چون خانهٔ خودم قفل است و کليدش هم نزد من مىباشد او جاى ديگرى نخواهد رفت، قطعاً در اين کار سرى است که از من پنهان مىکنيد!’
قاضى در حالى که بهشدت خشمگين بهنظر مىآمد فرياد زد:
– ‘اى مرد ابله، اين من هستم که بايد ناراحت باشم نه تو. زود باش از اينجا بيرون برو و همسرت را در جاى ديگر جستجو کن.’ مرد بازرگان که سخت ناراحت شده بود از خانهٔ قاضى بيرون آمد و يکسر به حضور سلطان محمود شتافت و جريان را به عرض رسانيد.
سلطان محمود که اسم و رسم بازرگان را شنيده بود و مىدانست که دروغ نمىگويد دستور داد بلافاصله قاضى را حاضر کردند. وقتى جريان را از او سؤال کرد، قاضى عرض کرد…..
سلطان محمود که اسم و رسم بازرگان را شنيده بود و مىدانست که دروغ نمىگويد دستور داد بلافاصله قاضى را حاضر کردند. وقتى جريان را از او سؤال کرد، قاضى عرض کرد: ‘قربانت گردم درست است که اين مرد هنگام عزيمت به هندوستان همسرش را به خانهٔ من آورد و به دست من سپرد لکن آن زن سه ماه قبل بدون خبر و خداحافظى از خانه بيرون رفت و ديگر برنگشت و من هم هر جا جستجو کردم او را نيافتم.’
تاجر عرض کرد: ‘اى سلطان عادل، من مطمئنم که همسر من هرگز چنين کارى نمىکند و من حرفهاى قاضى را باور ندارم.’
سلطان از قاضى پرسيد: ‘آيا بر صحت ادعاء خودت شاهد و دليلى هم داري؟’
قاضى جواب داد: ‘چند تن از همسايگان گفتههاى مرا تصديق کرده و شهادت مىدهند.’ سپس نام چند تن از مردمان شرور را که از قاضى براى شهادت دروغ رشوه گرفته بودند، بر زبان آورد و روى کاغذ اسامى آنها را نوشت و به دست سلطان محمود داد.
به موجب دستور سلطان شهود را حاضر ساختند و آنها نيز سخنان قاضى را تصديق نمودند.
سلطان ، که چنین دیدگاهی را به مرد بازرگان گفت ، گفت: بنابراین ، شکایت شما غیر ضروری است.
تاجر، با غم و اندوه فراوان و ناراحتى زياد از حضور سلطان بيرون رفت.
اما سلطان محمود چنين عادت داشت که بعضى شبها با لباس مبدل در شهر گردش مىکرد و از نزديک با مردم عادى تماس مىگرفت و به درد و دلشان مىرسيد.
از قضا همان شب بهطور ناشناس بيرون رفت و گذارش به مکانى افتاد که جمعى از اطفال مشغول بازى معروف (شاه وزير بازي) بودند.
يکى از اطفال که روى چهارپايه بلندى نشسته بود خود را سلطان مىپنداشت و به ديگران گفت: ‘شما همگى تحت فرمان من هستيد و بايد دستورات مرا اجرا کنيد.’
طفل ديگر گفت: ‘هرگاه رأى تو هم مانند رأى سلطان محمود دور از عدالت باشد، به زودى معزول خواهى شد.’
پسرى که روى چهارپايه نشسته بود پرسيد: ‘مگر سلطان محمود چه عملى دور از عدالت انجام داده است؟’
آن پسر گفت: ‘امروز بازرگانى از قاضى شهر به سلطان شکايت کرد که زنش را به قاضى سپرده و به سفر دور و درازى رفته و اکنون که از سفر برگشته و زن خود را خواسته ببرد، قاضى از سپردن زن به شوهرش خوددارى نموده و شاهد و دليل آورده که زن بازرگان از خانهٔ بازرگان بىخبر رفته است. غافل از اين که قاضى به ظاهر متدين، آن شهود را به زور رشوه حاضر کرده تا شهادت دروغ بدهند.’
سلطان محمود به شنيدن اين سخنان تکانى خورد و آهى کشيد و از آنجا دور شد و يکسر به قصر بازگشت.
صبح روز بعد يکى از مستخدمين محرم خود را به دنبال پسر بچه ديشبى که رأى سلطان را دور از عدالت دانسته بود فرستاد.
وقتى که طفل را به سوى قصر سلطان مىبردند سخت پريشان حال بود و علت احضار خود را نمىدانست اما وقتى به حضور سلطان رسيد و لطف و مهربانى او را ديد دلش آرام گرفت. سلطان با نرمى و لحن پدرانه گفت:
‘امروز تو بايد در کنار من ايستاده و وظيفهٔ مشاور را انجام دهى و در مورد شکاياتى که مىشود اظهار نظر نمائي.’ سپس سلطان محمود يکى از محارم خود را به دنبال بازرگان فرستاد. و هنگامى که بازرگان حاضر شد، سلطان فرمود: ‘بهتر است شکايت خود را مطرح کني.’ بعد از آنکه بازرگان بيانات خود را تکرار کرد، شهود حاضر شدند و قاضى هم در کنار تالار ايستاده به سخنان آنها گوش مىداد.
ناگهان پسر بچه گفت: ‘آه جناب قاضي، چرا دور ايستادهاي؟ بهتر است نزديکتر تشريف بياوريد و کنار شهود قرار گيريد، چون اين جريان بيشتر مربوط به خودتان است.’
قاضى ناگزير پيشتر رفت و نزديک شهود نشست. پسرک يکى از شهود را مخاطب قرار داد و گفت: ‘به من بگو ببينم آن زنى را که ديدى چه علائم مشخصهاى داشت؟’
شاهد متحير و سرگردان ماند و پس از لحظهاى گفت: ‘او روى پيشانى خال درشتى داشت و يکى از دندانهايش نيز افتاده بود. قدى بلند و هيکلى باريک داشت.’
آن پسر پرسيد: ‘آن زن چه وقت روز از منزل قاضى بيرون آمد؟’
شاهد جواب داد: ‘صبح زود.’
پسر گفت: ‘بسيار خوب تو برو کنار بايست.’ آنگاه شاهد دوم را پيش خواند و چون علائم زن را پرسيد چنين گفت: ‘او زنى کوتاه قد و کمى چاق، با گونههاى سرخ بود و خالى کنج لبش داشت و هنگام عصر از منزل قاضى خارج شد.’
پسرک آن شاهد را نيز کنار زد و سومين نفر را طلبيد و آن شاهد گفت: ‘او زنى بود به کوتاه و نه بلند نه زياد چاق و نه زياد لاغر، رنگش زرد و گونههايش فرورفته بود چشمانى به رنگ آبى داشت.’
سلطان محمود در تمام مدت بازپرسى پسرک، فقط گوش مىداد و چيزى نمىگفت.
ناگهان پسرک فرياد کشيد و گفت: ‘اى بدبختهاى از خدا بىخبر، چه چيزى شما را برآن داشت که شهادت دروغ بدهيد؟ من از سلطان استدعا دارم دستور فرمائيد وسايل شکنجه را آماده کنند تا حقيقت آشکار گردد.’
به محض آنکه کلمهٔ شکنجه از دهان آن طفل بيرون آمد، شهود اظهار داشتند که رشوههاى قاضى آنها را وادار به دروغ گفتن کرده بود و تمام آنچه را که گفتهاند ابداً حقيقت ندارد.
پسرک رو به قاضى به ظاهر مقدس و متدين کرد و پرسيد اکنون نوبت جنابعالى است برخيزيد و به سئوالات من جواب دهيد.
قاضى که به شدت منقلب شده و مىلرزيد بلند شد. پسرک پرسيد: ‘آيا سخنان شهود را شنيديد؟ حال مىتوانيد از خود دفاع کنيد.’
قاضى گفت: ‘حقيقت همان است که اول گفتم.’ پسرک فرياد زد: ‘زود وسايل شکنجه را بياوريد، زيرا اين مرد نمىخواهد از غرور و تکبرى که دارد حقيقت را با ميل خود ابراز دارد!’
وقتى وسايل شکنجه را وارد تالار کردند قاضى بناى التماس را گذاشت و حاضر شد حقيقت مطلب را بيان کند. سپس گفت: ‘من زن بازرگان را بيهوش کردم و در سردابهٔ خانهٔ خود مخفى ساختهام اکنون مىتوانيد بفرستيد و او را از محلى که گفتم بيرون آوريد.’
سلطان محمود که بىنهايت تحت تأثير هوش و ذکاوت آن پسر بچه قرار گرفته بود، دستور داد او را در قصر نگه دارند و مربيان کار آزموده تربيتش کنند تا در زمرهٔ مشاورين و خاصان سلطان قرار گيرد.
اما در مورد قاضى … سلطان محمود دستور داد تا او را بهدار زنند و لوحهاى بر سينهاش بياويزند و جرمى که مرتکب شده روى آن با خط درشت بنويسند تا همگان اطلاع پيدا کنند که سزاى سوءاستفاده از اعتماد مردم مرگ مىباشد.
سپس به آن مرد بازرگان دستور داد تا به خانهٔ قاضى نقل مکان کرده و تمام اموال او را به نام زنش تصاحب کند.
– قاضى و همسر بازرگان
– افسانههاى از روستائيان ايران ـ ص ۱۲۹
– گردآورنده: مرسده. زير نظر نويسندگان انتشارات پديده
– انتشارات پديده، چاپ اول فرودين ماه ۱۳۴۷
– به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد دهم، علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ ـ چاپ اول ۱۳۸۱