دنیای کودکی، سرشار از شگفتی، تخیل و زیبایی است؛ دنیایی که در آن هر قصه و حکایت میتواند دریچهای به سوی رویاها و آموزههای ارزشمند باشد. امروز با مطلب “پنج داستان کوتاه کودکانه” با روایتهایی ساده و دلنشین، مخاطبان کوچکمان را به ماجراجوییهای رنگارنگ میبریم و در کنار سرگرمی، درسهای زندگی را نیز به آنها میآموزیم.
داستان کوتاه پنج خطی کودکانه
داستان کوتاه “تمساح حریص”
تمساح حریصی در یک برکه زندگی میکرد، روزی یک پسر کوچک را در نزدیکی برکه دید که کمی گوشت همراه داشت. تمساح با لحنی آرام به پسر گفت: من خیلی گرسنهام، کمی از گوشت به من بده. پسر کوچولو نزدیک تمساح رفت تا گوشت را به او بدهد اما تمساح بازوی پسرک را در دهانش گرفت. یک خرگوش که در آن نزدیکی بود ماجرا را دید و سریع به نزد تمساح رفت. تمساح وقتی خرگوش را دید پیش خود فکر کرد که بهتر است اول خرگوش را بخورد و بعد سراغ پسر بچه برود بنابراین بازوی پسر بچه را رها کرد و سپس پسر بچه و خرگوش به سرعت فرار کردند و تمساح حیلهگر به خواستهاش نرسید.

داستان کوتاه “سگ حریص و تکه استخوان”
یک روز گرم تابستانی سگی تکه استخوان بزرگ و خوشمزهای پیدا کرد. سگ آنقدر هیجان زده بود که آن را گرفت و دوید تا جایی آرام پیدا کند تا آن را در آرامش بجود. هنگام عبور از رودخانه، به پایین نگاه کرد و انعکاس تصویر خود را در آب دید. سگ احمق فکر کرد آن تصویر سگ دیگری است که استخوانی در دهان دارد و چون سگ قصهی ما خیلی حریص بود و به سهم خودش قانع نبود خواست استخوان آن یکی سگ را هم ببرد و غذای بیشتری بخورد. اما به محض اینکه دهانش را باز کرد که پارس کند، استخوان خودش در آب افتاد و به ته رودخانه رفت. سگ بیچاره همه چیز را از دست داد و مجبور شد بدون استخوان به خانه برود.

بیشتر بخوانید: ۷ داستان کوتاه از شاهنامه برای کودکان [خلاصه داستان]
داستان کوتاه “ماهی نارنجی کوچولو”
در آبهای زلال یک دریاچه، ماهی کوچولویی به نام “نارنجک” زندگی میکرد که رنگ نارنجی درخشان داشت. ماهیهای دیگر به او میگفتند: “چه رنگ عجیبی داری!” و نارنجک غمگین میشد. یک روز نارنجک با لاکپشت پیر و دانایی روبرو شد. لاکپشت پرسید: “چرا اینقدر غمگینی؟” نارنجک گفت: “همه به رنگ من میخندند” لاکپشت با مهربانی گفت: “تو خاص هستی! رنگ تو مثل طلوع آفتاب است که همه را خوشحال میکند.” نارنجک فهمید که این رنگ متفاوتش است که او را خاص و زیبا کرده و وقتی توانست خودش را زیبا ببیند، ماهیهای دیگر هم کم کم شروع به تحسین رنگ درخشان او کردند.

داستان کوتاه “تاریکی شب”
در جنگلی سرسبز، حیوانات با غروب خورشید در خانههایشان پنهان میشدند چون از تاریکی شب میترسیدند. یک شب، جغد دانا که روی شاخه بلندی نشسته بود، صدای گریه سنجابی را شنید که راه خانهاش را گم کردهبود. جغد دانا از سنجاب خواست تا روی پشتش بنشیند و با هم پرواز کردند. بالای درختان، جغد گفت: «نگاه کن! ستارهها مثل الماس میدرخشند، کرمهای شبتاب مثل چراغهای کوچک میدرخشند و ماه روی آب نقاشی میکشد.» صبح روز بعد، سنجاب برای همه حیوانات تعریف کرد که شب چقدر زیبا و شگفتانگیز است و فهمید که تاریکی نه ترسناک، بلکه پر از رازهای ناشناخته و زیباست.

بیشتر بخوانید: خلاصه متن قصه و داستان شنگول و منگول و حبه انگور برای کودکان
داستان کوتاه “باد و خورشید”
یک روز باد و خورشید تصمیم گرفتند باهم مسابقه بدهند تا ببینند کدام قوی تر است. مردی داشت از آن حوالی رد میشد خورشید گفت: “کدام از یک ما میتواند کت این مرد را از تنش دربیاورد؟”باد همه ی قدرتش را جمع کرد و وزید و وزید و وزید. اما مرد نه تنها کتش را درنیاورد، بلکه کتش را بیشتر به خودش پیچید.بعد نوبت خورشید شد. قدرتش را جمع کرد و شروع کردن به تابیدن. خورشید انقدر تابید و آفتاب را پهن کرد روی زمین، تا مرد گرمش شد و کتش را درآورد و حتی دکمههای پیراهنش را باز کرد که کمی گرما از تنش دور شود و اینطور شد که خورشید در مسابقه برنده شد.

اگر نویسندهی خوشذوقی هستید که اهل نوشتن داستانهای کوتاه کودکانه هستید و قصد انتشار کتاب داستان کودکانه خود را دارید، به شما توصیه میکنیم از خواندن مطلب ساخت کتاب داستان با نقاشی غافل نشوید.
لطفا نظرات و پیشنهادات خود درباره این مطلب را در بخش “دیدگاه” با ما و خوانندگان محترم مجله اینترنتی ناجی بلاگ به اشتراک بگذارید.
نوشته پنج داستان کوتاه پنج خطی کودکانه با نقاشی، شیرین و خواندنی اولین بار در ناجی بلاگ. پدیدار شد.