حکایات کُردی، گنجینهای از خرد، فرهنگ و هویت یک ملت هستند که سینهبهسینه و نسلبهنسل منتقل شدهاند. این داستانهای کوتاه، نهتنها سرگرمکنندهاند، بلکه آیینهای از باورها، آداب و رسوم، و شیوهی زندگی مردمانی هستند که در دل کوهها و دشتهای سرسبز کردستان، زندگیهای پررنگونشیبی را تجربه کردهاند.
خواندن این حکایات، سفری است به دل تاریخ و فرهنگ کُردی؛ سفری که در آن با شوخ طبعیها، رنجها، امیدها و درسهای زندگی مردمانی آشنا میشویم که با سادگی و صمیمیت، عمیقترین مفاهیم انسانی را روایت میکنند. هر حکایت، گویی دانهای از تجربه است که در خاک ذهن کاشته میشود و با هر بار بازگویی، جوانههای تازهای از معنا و احساس میروید.
این مطلب شما را به دنیایی جذاب و عجیب میبرد، دنیایی که در قالب عباراتی کوتاه و روان، افکار و رویاهای یک ملت کهن و پرتاریخ را به تصویر میکشد. هر حکایت و داستان، تصویری از زندگی و تجربهی انسانی است که میتواند با زبانی ساده و دلنشین، پیامی عمیق و ارزشمند را به مردم منتقل کند — خوش آمدید به دنیای شگفتانگیز حکایتها و داستانهای کُردی!
حکایت کردی
حکایت کردی پسر و مادر پیر
پس از مرگ درگذشت پدرش ، پسری مادرش را به خانه سالمندان برد و هر لحظه به مادرش دیدار کرد
یک روز او را از خانه سالمندان فراخوانده شد و آنها گفتند که مادر شما خواهد مرد.
پسر قبل از مرگ مادرش به مادرش رفت.
او از مادرش پرسید: مادر ، می خواهید برای شما چه کار کنید؟
غذا را با خود بیاورید زیرا شب ها گرسنه می خوابیدم.
پسر چشمانش را تکان داد و گفت:
چرا هنوز نگفتی؟ اکنون وقتی می میرید چه فایده ای برای شما دارد؟!
مادرش گفت: من به گرما و گرسنگی عادت کردم.
اما من نگران این هستم که وقتی پیر می شوید و فرزندانتان شما را به اینجا می آورند ، گرسنگی و گرما می گیرید.
ترجمه فارسی حکایت کردی پسر و مادر پیر
پسری مادرش را بعد از درگذشت پدرش، به خانه سالمندان برد و هر لحظه از او عیادت می کرد. یکبار از خانه سالمندان تماسی دریافت کرد که مادرش درحال جان دادن است پس باشتاب رفت تا قبل از اینکه مادرش از دنیا برود، او را ببیند.
از مادرش پرسید:
مادر چه می خواهی برایت انجام دهم؟
مادر گفت:
از تو می خواهم که برای خانه سالمندان پنکه بگذاری چون آنها پنکه ندارند و در یخچال غذاهای خوب بگذاری، چه شبها که بدون غذا خوابیدم.
فرزند باتعجب گفت: داری جان می دهی و از من اینها را درخواست می کنی؟
و قبلا به من گلایه نکردی.
مادر پاسخ داد:
بله فرزندم من با این گرما و گرسنگی خو گرفتم وعادت کردم ولی می ترسم تو وقتی فرزندانت در پیری تورا به اینجا می آورند، به گرما و گرسنگی عادت نکنی.

حکایت کردی ملک بهمن و ملک احمد و ملک جمشید
از درکشته نه دراین یک پدر استی کدام“ ناوبری وجود داشت نرو سعادتک بهمان مه سعادتكمی و مه سعادتکah جh meشerیn. پدر و مادری ئه ی سی کدام“ههۆ هان وت ئه گه ر من مردم تا سی تبدیل شدن بنت روی شمشیر.
تا یه روژ که پدرشان درگذشت. برن سعادته وته براگانی که بان تا شوی یه گله مان برایدرپدر پدر و بایاد ولی براگانی گفت ما نمی رویم سر پدر ما مرده است. ولی بد سعادته وت من خوه م ت نیا بایه بدروه مه سه ر قوری پدر. برنت سعادته گه چاسعادتی leh leh leە قwr dda dedatuv درتخته سنگیی خه فت.
یی ddaفadah کە یە یە shvr wo گەrd چvarیa shorیگ ddیerیپدر تیبرو قرآن تا باد قرآن سعادتکه نی برا مه سعادتکheساعت ساعت سعادتسیا چو سوار کوشتو شمشیر و چارواگی برده ماسعادت Beyond Road یک گروه جاده هفتم بود او چرم و کفش Siom Yewar W Gard Cherawa را به قتل رساند. بنابراین Charwa Gan آنها را پنهان کرد و آنها را پنهان کرد. بنابراین او به پسر برادرش گانی رفت و گفت که آنها آنها را باور نمی کنند.
روز روز فرا رسید و پادشاه پادشاه و سه زن (dood) سوراخ سوراخ و دور از راه دور گفتند که هرکسی که به سمت او پرید ، داماد من بود.
چک اسب برادر ملک جمشیر روی گردن او پنهان شده بود و به سمت زنان رفت و بلوز را به سمت زن برد. زنان Sheno و Gard Charwa Rashgay Goraga را آوردند.
او به برادرانش رفت و به برادرانش گفت که من این زنان را فریاد نمی زنم. او گفت ، “بیایید فریاد بزنیم تا اینکه به او نشان دادند که برادرش شود.
ترجمه فارسی حکایت کردی ملک بهمن و ملک احمد و ملک جمشید
روزی روزگارانی پدری که سه پسر به نام ملک بهمن و ملک احمد و ملک جمشید داشت، به پسرانش وصیت کرد که اگر من مُردم سه شب متوالی بر سر قبر من تا صبح بمانید. یک روز که پدرشان فوت کرد، شب اول ملک جمشید که پسر کوچکتر بود نزد برادرانش آمد و گفت به سر خاک پدر برویم اما برادرانش از آمدن امتناع کردند و هر قدر ملک جمشید اصرار کرد قبول نکردند و ناچار خودش رفت و سه شب سر خاک پدرش ماند.
در این سه شب ملک جمشید سه سوار با اسبهای سفید و قرمز و سیاه را که قصد کندن قبر پدرش را داشتند را کشت و اسبهای جادویی آنان را غنیمت برد و وقتی از سر خاک برگشت به برادرانش گفت که من سه سوار که میخواستند قبر پدر را بکنند را کشتهام ولی آنها باور نکردند.
بعد از چند روز جار زن قصر پادشاه آمد و همه جا جار زد که پادشاه آن منطقه سه دختر دم بخت دارد که میخواهد آن را شوهر دهد و به این منظور یک چالهی بزرگ مثل خندق دورشان کنده و هر کس بتواند به آن طرف برود و از خندق عبور کند، داماد پادشاه میشود.
ملک جمشید رفت و هر سه دختر را با استفاده از سه اسب جادویی سفید، قرمز و سیاه به آن سوی خندق آورد و به برادرانش گفت که من این دختران را آوردهام. اما آنها باز هم تا وقتی دختران را دیدند، حرف ملک جمشید را باور نکردند. ملک جمشید سه دختر را به برادرانش نشان داد و خواهر بزرگ را به ملک بهمن و وسطی را به ملک احمد داد و آخری را نیز به عقد خود درآورد.

حکایت کردی میوه فروش و قاتل فراری
مردی که مردی را کشت
او هنگام رسیدن به روستا در حال دویدن بود.
او چند روز چیزی نخورده بود و گرسنه بود.
او در مقابل فروشنده میوه ایستاد و به سیب های بزرگ و شیرین نگاه کرد.
اما او پولی برای خرید سیب نداشت
او نمی دانست چگونه سیب را از فروشنده سرقت کند
یا برای سیب از فروشنده التماس کنید؟
او چاقو را در جیب خود لمس کرد و ناگهان دست را در مقابل او دید.
فروشنده سیب را به او داد.
و او گفت: بخورید ، من پول نمی خواهم!
روزها گذشت و مرد هر روز به فروشنده میوه می رفت و فروشنده بدون صحبت و سؤال کردن به او سیب می داد.
یک فروشنده یک روزنامه را در مقابل مغازه خود دید
عکس این مرد در روزنامه چاپ شد و خواند: قاتل فراری! و آنها پاداش کشف او را ارائه داده بودند.
فروشنده میوه این مرد را به رسمیت شناخت و به پلیس زنگ زد.
وقتی پلیس مرد را می گیرد
مرد به فروشنده نگاه کرد و به او گفت
روزنامه را جلوی مغازه گذاشتم.
من از دویدن خسته ام.
وقتی می خواستم زندگی خود را به پایان برسانم ، مهربانی شما را به یاد آوردم و می خواستم مهربانی خود را به شما بدهم.
بگذارید پاداش مهربانی شما را پیدا کنم.
ترجمه فارسی حکایت کردی میوه فروش و قاتل فراری
جنایتکاری که آدم کشته بود، در حال فرار با لباس ژنده خسته به دهکده رسید. چند روز بود که چیزی نخورده بود وگرسنه بود. جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به سیبهای بزرگ و تازه خیره شد، اما پولی برای خرید نداشت. دودل بود که سیب را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدایی کند. توی جیبش چاقو را لمس میکرد که سیبی را جلوی چشمش دید! چاقو را رها کرد… سیب را از دست مرد میوه فروش گرفت. میوه فروش گفت: «بخور نوش جانت، پول نمیخواهم.»
روزها، آدمکش فراری جلوی دکه میوه فروشی ظاهر میشد. و بی آنکه کلمهای ادا کند، صاحب دکه فورا چند سیب در دست او میگذاشت. یک شب، صاحب دکه وقتی که میخواست بساط خود را جمع کند، صفحه اوّل روزنامه به چشمش خورد. عکس توی روزنامه را شناخت. زیر عکس نوشته بود: «قاتل فراری»؛ و جایزهای نیز برای تحویل او به پلیس تعیین شده بود.
میوه فروش شماره پلیس را گرفت… موقعی که پلیس او را میبرد، آن مرد به میوه فروش گفت : «آن روزنامه را من جلو دکه تو گذاشتم چون دیگر از فرار خسته شدم. هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیام تصمیم میگرفتم به یاد مهربانی تو افتادم. “بگذار جایزهی پیدا کردن من، جبران زحمات تو باشد”

خواننده گرامی اگر به خواندن داستان علاقه دارید، 12 داستان کوتاه با ضرب المثلهای معروف را بخوانید و لذت ببرید. همچنین لطفا نظرات و پیشنهادات خود درباره این مطلب را از طریق بخش “دیدگاه” با ما و خوانندگان محترم مجله اینترنتی ناجی بلاگ به اشتراک بگذارید.
نوشته حکایت کردی | ۳ داستان کوتاه شیرین به زبان کردی اولین بار در ناجی بلاگ. پدیدار شد.